◄ درباره معناى زندگى یكى از بزرگترین پرسشهاى بشر ـ و به گفته بعضى از فیلسوفان بزرگترین پرسش بشر ـ پرسش از معناى هستى به نحو عامّ و معناى زندگى بشر به نحو خاصّ و معناى زندگى خود فرد به نحو اخصّ است. اگرچه بعضى معتقدند كه این پرسش فقط پاسخ دینى دارد و پاسخ فلسفى بدان میسّر نیست، ما در این جا از هر دو منظر دینى و فلسفى در این پرسش كندوكاو كردهایم. اینك پاسخهایى كه استادان فرهیخته آقایان غلامرضا اعوانى، محمد لگنهاوسن و مصطفى ملكیان، به پارهاى از سؤالاتى كه درباره معناى زندگى قابل طرح است، دادهاند. گفتنى است كه در این پرسشها معناى زندگى به هدف زندگى تفسیر شده است. امید مىبریم كه در باب سایر تفاسیر معناى زندگى نیز در آینده پرسشهایى طرح كنیم و پاسخهایى دریافت كنیم. ● نام گفتوگو شونده: غلامرضا اعوانی، محمّد لگنهاوسن و مصطفی ملكیان ● منبع: فصلنامه - نقد و نظر - 1382 - شماره 29 و 30، بهار و تابستان - تاریخ شمسی نشر 00/5/1381 نقدونظر: آیا لزومى دارد كه كلّ زندگى آدمى هدفى داشته باشد؟ چرا؟ اعوانى: پیش از پاسخ به سؤال اوّل و سؤالات دیگر به نظرم لازم است كه براى روشن شدن موضوع، اندكى درباره كلمه «زندگى» و معناى آن توضیح بدهیم و بپرسیم مراد، از این كلمه چیست. مسلماً چنین كارى در پاسخ به این كه آیا زندگى هدف دارد یا نه و نیز در پاسخِ سؤالات دیگر، ما را یارى مىكند. اگرچه كلمه زندگى معانى متعدّدى دارد كه براى دانستن آنها شاید بهتر باشد به كتب لغت و دانشنامهها و دایرةالمعارفها مراجعه كرد، امّا به گمان من براى پاسخ به این سؤال بهتر است به دو معناى اصلى این كلمه توجّه كرد. یكى زندگى به معناى زیستن، زنده بودن و یا به تعبیر دیگر معناى بیولوژیكى و یا زیست شناختى كلمه زندگى و دیگرى زندگى به معناى حیات معنوى با توجّه به حقیقت آدمى و یا تحقق بخشیدن آن كمالاتى كه به نحو بالقوه در همه انسانها وجود دارد. درباره معناى اول یعنى زندگى به معناى بیولوژیكى كلمه، باید گفت كه انسان به یك معنى مانند حیوانات دیگر زندگى مىكند، ولى زندگى بیولوژیكى او به دلیل جامعیت وجودىاش قابل مقایسه با زندگى بیولوژیكى حیوانات نیست. تنوع غذاى انسان (از غذاى ژاپنى و چینى و هندى گرفته تا انواع غذاهاى اروپایى و آمریكایی…) حدّ و حصر ندارد. به علاوه در هر دورهاى از ادوار زندگى بشر، علوم و فنون آن دوره در پیشبرد این زندگى مادى به انسان كمك كردهاند. دانشهایى چون علوم طبیعى، ریاضیات، علم اقتصاد و… در شكوفایى زندگى مادى انسان سهم بسزایى داشتهاند. این امر به ویژه در روزگار ما بیش از دیگر ادوار تاریخ بشر به چشم مىخورد، علم و تكنولوژى در بیست سال گذشته بیشتر از همه اعصار و قرون تاریخ بشر پیشرفت داشته و مایه رونق و پیشرفت زندگى مادى بشر شده است. این خود مدعاى ما را اثبات مىكند كه زندگى بیولوژیكى انسان با جانوران دیگر اصلاً قابل قیاس نیست. معناى دیگر زندگى به حیات معنوى و حیات به معناى اصل الهى در وجود انسان است. این معناى حیات با زندگى به معناى بیولوژیكى كلمه بسیار تفاوت دارد و در ادیان، عرفان و حكمت الهى این معناى زندگى یا حیات هم بسیار مورد توجه قرار مىگیرد. هر یك از این دو معناى زندگى، ضدى دارد كه از آن به مرگ تعبیر مىشود. زندگى بیولوژیكى، مرگ بدن را در پى دارد و زندگى معنوى، ملازم با هلاك و مرگ معنوى است. هر یك از این دو نوع حیات، با تولدى همراه است. آغاز زندگى بیولوژیكى تولد بدن و آغاز حیات معنوى تولد دیگر روح است. به كلام حضرت عیسى در انجیل كه در قرآن نیز بدان اشارت رفته است توجه كنیم كه گفت هر آن كس كه دوبار متولد نشده باشد (تولد جسمانى و تولد روحانى) هرگز به ملكوت آسمان نخواهد رسید. پس از این مقدمه در پاسخ سؤال نخست باید گفت كه هر یك از دو معناى زندگى، وجودِ هدفى را اقتضا مىكند و تجربه تاریخى نوع بشر خود این مطلب را تأیید مىكند. پیشرفت مادى بشر، چنان كه دنیاى امروز آن را به خوبى اثبات مىنماید، بدون داشتن هدف امكان پذیر نبوده است و پیشرفت و ارتقاى معنوى او نیز به طریق اولى، داشتن یك هدف متعالى را ایجاب مىنماید. لگنهاوسن: پیش از آن كه سؤالهایتان را پاسخ دهم، یادآور مىشوم كه، عنوان اقتراح گمراه كننده است، زیرا هدف زندگى را با معناى آن برابر مىداند. وقتى صحبت از هدف زندگى است، نگرش ما به آن در قالب غایتشناسى است. براى این كار ابتدا باید در انسان شناسى كار كنیم و بعد مىتوانیم بگوییم كه غایت انسان مثلاً كسب كمالات است و این كمالات براى انسان چیست و تا چهاندازه مىتوان آن را با عقل و فلسفه و تا چه میزان با شناخت نقلى فهمید. ولى وقتى به معناى زندگى مىپردازیم، دست كم، آن گونه كه این مفهوم در زبانهاى اروپایى مطرح شده ـ مثلاً در انگلیسى مسئله meaning of life مطرح است ـ با این كه آیا زندگى غایت دارد یا ندارد، متفاوت است. براى معنادار شدن زندگى باید معناى زندگى را درك كرد، ولى لازم نیست انسان غایت زندگى را درك كند تا بگوید زندگى غایت دارد. غایت داشتن چیزى است عینى و مستقل از ذهنیت فرد نسبت به زندگى، ولى معنا داشتن برعكس، كاملاً وابسته به نگرشى است كه انسان به زندگى دارد. تفاوت مسئله معناى زندگى و هدف زندگى، چه بسا عمیقتر از این باشد؛ یعنى نمىتوان گفت اگر كسى هدف زندگى را فهمید، بى درنگ، زندگىاش معنادار مىشود. از سوى دیگر، براى این كه زندگى معنا داشته باشد، بخشهاى مختلف آن باید با همدیگر ارتباط و هماهنگى داشته باشند، همان گونه كه قسمتهاى مختلف یك داستان به هم مرتبطند. افزون بر این، نمىتوان گفت هركسى كه داستانى را مىخواند برایش معنادار است، زیرا گاهى آن را نمىفهمد و یا برایش ملال آور مىشود. زندگى نیز چنین است. براى این كه زندگى معنادار بشود باید درك كنیم كه سطوح مختلفى دارد و در هر سطح نقش خاص خود را بشناسیم؛ مثلاً نقش خود در خانواده، در محل كار و در ارتباط با دوستان و در زندگى مذهبى خودمان. معنا نیز آن جا پدید مىآید كه این سطوح جدا از هم لحاظ نشوند، زیرا این نقشها نسبت به هم تأثیر و تأثر دارند؛ براى مثال ارتباط خانوادگى ما تحت تأثیر تعلیمات دینى ماست، آن هم به نوبه خود در امور مذهبى اى كه به عنوان خانواده انجام مىگیرد، تأثیر دارد؛ مثلاً افطارى دادن در ماه رمضان، زیارت و غیره. بنابراین، در ادامه این گفت وگو، مراد ما از هدف مندى زندگى غایت مند بودن و دیگرى درك معناى زندگى توأماً خواهد بود. حال با توجه به مطلب مذكور پاسخ سؤال اول این است كه: اگر مراد ما از هدف مند بودن زندگى همان غایت مند بودن آن است، طبق اعتقادات اسلامى، این همان حقیقتى است كه در اصطلاح به آن لقاءالله مىگوییم، ولى اگر هدف داشتن زندگى را به منزله معنا داشتن آن تلقى كنیم، باید بگویم كه بسیارى از انسانها غایت واقعى زندگى را درك نمىكنند و ارتباط سطوح زندگى را با هم نمىدانند. اما معنا داشتن زندگى به معناى غایت مندى را باید با توجه به تعلیم و تربیت دینى درك كرد. زندگى بسیارى از مردم را كه زندگى اى صرفاً مادى و دنیوى دارند، از یك لحاظ مىتوان هدف مند دانست؛ مثلاً شاید براى چنین افرادى هدف زندگى پول باشد، ولى از نظر معنوى و روحى نمىتوانیم بگوییم كه زندگى آنها معنادار است، زیرا خود آنان نیز درك مىكنند كه چنین زندگى اى ملال آور است؛ براى مثال ناكامىهاى زندگى در امور اقتصادى و غیره برایشان غیر قابل تحمل است به گونهاى كه حتى از خود بیگانه مىشوند. بنابراین، وقتى به معناى زندگى این گونه افراد نظر مىكنیم، مىبینیم كه صرف هدف دارى مستلزم آن نیست كه آنان معنا داشتن زندگى را احساس كنند. ملكیان: اگر مراد از لزوم ضرورت منطقى باشد، باید گفت كه هیچ لزومى ندارد كه كلّ زندگى آدمى هدفى داشته باشد، خواه زندگی را به معناى وجود قرین حیات فردى بگیریم و خواه به معناى شیوهى زیستن. زیرا زندگى بیهدف مفهومى متنافى الاجزاء نیست. و اگر مراد از لزوم ضرورت اخلاقى باشد، پاسخ این پرسش را بعضى از فیلسوفان اخلاق مثبت و بعضى منفى میدانند؛ و، به گمان من، باز، باید گفت كه پاسخ منفیست. دلیلى اقامه نشده است بر اینكه آدمى اخلاقاً موظّف و مكلّف است به اینكه كلّ زندگیش را در خدمت یك هدف قرار دهد. (با فرض اینكه اصلاً كلّ زندگى را در خدمت یك هدف قرار دادن امكان وقوعى و عملى داشته باشد) و اگر مراد این باشد كه براى سلامت روانى آدمى ضرورت دارد كه كلّ زندگیش یك هدف داشته باشد یا نه، شاید بتوان گفت: بلى، احتمالاً كسانى كه یك هدف بزرگ را غایت قصواى زندگى خود قرار میدهند، از لحاظ روانى، سالمتر از كسانى باشند كه فاقد یك هدف بزرگاند. امّا، به هر تقدیر، یعنى چه پاسخمان به این پرسش مثبت باشد و چه منفى، باید، در باب خود مفهوم زندگى، از ارتكاب آنچه گیلبرت رایل(Gilbert Ryle) اشتباه مقولی (category-mistake) مینامد حذر كنیم؛ یعنى نخست باید كندوكاو كنیم در اینكه خود زندگى، از لحاظ مابعدالطّبیعى و وجودشناختى، چه سنخ موجودى است، و به چه مقولهاى از موجودات تعلّق دارد. تقریباً شكّى نیست كه زندگى از مقولهى اشیاء متشخّص (individual things)، یا، به تعبیر ارسطو، از مقولهى جواهر (substances) نیست؛ از مقولهى خاصّهها (properties) هم نیست. امّا آیا از مقولهى نسبتها (relations) است، یا از مقولهى رویدادها (events)، یا از مقولهى وضع و حالها (states of affairs)، یا از مقولهى انبوههها (aggregates)، یا از مقولهى فرایندها (processes)، یا…؟ آیا زندگى مفهومى اعتبارى نیست كه بر مجموعهاى از حالات (states) یا مجموعهاى از افعال (acts) یا مجموعهاى از روابط (relationships) اطلاق میشود؟ شناخت عمیق هر یك از این مقولات و سنخهاى وجودى و سپس تعیینِ جایگاه دقیق مابعدالطبیعى و وجودشناختی زندگى، یعنى تعیین اینكه زندگى به كدامیك از این مقولهها تعلّق دارد و داراى چه سنخ وجودى است، شرط لازم جوابگویى صحیح به این سؤال است. وانگهى، باید مراد از زندگی را نیز روشنتر كرد: زندگى، به نحو عامّ، اعمّ از زندگى انسان و زندگى غیر انسان مراد است، یا زندگى خاصّ انسانى یا زندگى یكایك انسانها یا زندگى خود فرد؟ همچنین، از این نكتهى واضح نیز نباید غفلت ورزید كه زندگى، هرچه باشد، به هر حال، موجودى داراى علم و اراده نیست تا هدفِ خود بنیاد داشته باشد، یعنى خودش واجد هدف باشد. بنابراین، مراد از هدف زندگی یا هدفِ انسانِ صاحبِ زندگى از زندگى خود است یا (با این فرض كه خدایى وجود دارد كه آفرینندهى زندگى یا بخشندهى زندگى است) هدفِ خدا از آفرینش زندگى، به صورت عامّ، یا زندگى خاصّ انسانى، یا زندگى یكایك انسانها، یا هدف خدا از بخشیدن زندگى است. نقدونظر: آیا هدف زندگى را مىتوان كشف كرد یا باید جعل كرد؟ به عبارت دیگر، آیا انسان معنایابى مىكند یا معنادهى؟ لگنهاوسن: اگر منظور ما از هدف، غایت عینى زندگى انسان باشد، روشن است كه این چیزى است كه باید آن را كشف كنیم، نه این كه به طور دل خواه جعل كنیم. ولى براى آن كه این غایت در زندگى فرد به صورتى آگاهانه نقش داشته باشد باید هدفى را كه كشف مىكنیم همواره در جلوى چشم خود قرار دهیم. پس نقش انسان در كشف غایت صرفاً انفعالى نیست، هرچند وقتى به هدف به عنوان معناى زندگى مىنگریم و سؤال مىكنیم كه انسان معنایابى و یا معنادهى مىكند، نقش فعال انسان برجسته مىشود. به علاوه، هدف چیزى است و معنا چیزى دیگر كه باید یافت شود. این معنا در زندگى باید اهمیتى فراتر از انتخاب شخصى مان داشته باشد. در مطالعه یك كتاب، وقتى احساس كنیم معنایى را كه از آن درك كردهایم همان چیزى است كه خود فرافكنى كردهایم، دیگر به طور صادقانه نمىتوانیم بگوییم كه كتاب را درست فهمیدهایم. درباره زندگى هم همین طور، در صورتى آن را معنادار تصور مىكنیم كه صرفاً امرى جعلى نباشد. ملكیان: پاسخ این پرسش بستگى دارد به اینكه مراد از هدف زندگی چه باشد. اگر به وجود خدایى متشخّص (individuated) و انسانوار (personal) قائل باشیم كه خالقِ زندگى یا مُعْطی آن است، در این صورت، میتوان گفت كه این خدا از آفرینش یا بخشش زندگى، لابدّ، هدفى داشته است. با این فرض، و اگر مراد از هدف زندگی هدف خدا از آفرینش یا بخشش زندگى باشد، هدف زندگى نظراً و على الاصول (in principle) امرى كشف كردنى است، یعنى از مقولهى امورى است كه نحوهاى هستى دارند و ما میتوانیم یا باید كشفشان كنیم، خواه عملاً و بالفعل (in practice) هم به این كشف نائل آییم و خواه در مقام عمل و فعلیت به این كار توفیق نیابیم. به عبارت دیگر، هدف زندگى، به این معنا و با آن فرض، بالقوّه قابل كشف است، چه بالفعل هم كشف بشود و چه نشود؛ و، به هر حال، براى ما انسانها قابل جعل نیست. امّا اگر اصلاً به وجود خدا قائل نباشیم یا به وجود او قائل باشیم ولى او را غیر متشخّص بدانیم یا متشخّصش هم بدانیم ولى ناانسانوارش بینگاریم، در هر سه صورت، به هیچ روى، از هدف خدا از آفرینش یا بخشش زندگى نمیتوان دم زد تا نوبت به این مسأله برسد كه این هدف از امور كشف كردنى است یا جعل كردنى. امّا اگر مراد از هدف زندگی هدفى باشد كه انسانِ صاحبِ زندگى باید از زندگى خودش داشته باشد، در این صورت، به گمان من، اگر آن انسانِ صاحبِ زندگى به وجودِ خدای متشخّصِ انسانوارِ آفریننده یا بخشندهى زندگى اعتقاد داشته باشد و نیز معتقد باشد كه خودش نیز باید هدف همان خدا را از آفرینش یا بخشش زندگى تعقیب كند، باز، هدف زندگى امریست جعل كردنى، نه كشف كردنى؛ امّا اگر هریك از این قید و شرطها مفقود شود، دیگر، هدف زندگى امرى كشف كردنى نخواهد بود، بلكه امرى جعل كردنى خواهد بود؛ به عبارت دیگر، با فقدان هر یك از قیود و شروط پیشگفته، انسان نمیتواند براى زندگى خود هدف و معنایى بیابد، بلكه باید به زندگى خود هدف و معنایى بدهد. البتّه، اینكه اگر قائل به معنایابى زندگى باشیم این معنا را باید از چه طریقى بیابیم (از طریق استفاده از مجموعهى نیروهاى ادراكى انسانهاى متعارف، یا از طریق استمداد از كتب مقدّس دینى و مذهبى) و اگر قائل به معنادهى زندگى باشیم این معنادهى به چه روش یا روشهایى انجام مییابد یا باید بیابد، خود، سخن دیگرى است و به این سؤال شما ربطى ندارد. و امّا اگر مراد از هدف زندگی هدفى باشد كه انسان صاحب زندگى از زندگى خودش دارد (نه باید داشته باشد)، در این صورت، شك نیست كه هدف زندگى امریست كشف كردنى، و روش كشف آن نیز اگر مقصود هدف زندگى خودمان باشد روش خودكاوى (self-analysis) و دروننگرى (introspection) و اگر مقصود هدف زندگى دیگران باشد روش مشاهده و آزمایش و، در هر دو صورت، روش تجربى است. در جمیع مواردى كه هدف انسان صاحب زندگى از زندگى خودش محلّ بحث است، اعمّ از مواردى كه هدفى كه باید داشته باشیم موضوع سخن است و مواردى كه هدفى كه داریم موضوع سخن است، به این نكته نیز باید توجّه داشت كه آیا هدفدارى زندگى به معناى هدفدارى یكایك اجزاء زندگى است یا به معناى هدفدارى كلّ زندگى، علاوه بر هدفدارى یكایك اجزاء آن. به عبارت دیگر، آیا متصوّرست كه یكایك اجزاء زندگى كسى هدفدار باشد ولى كلّ زندگىاش هدفدار نباشد یا هدفدارى كلّ زندگى چیزى جز هدفدارى یكایك اجزآء آن نیست. چون زندگى، ذیل هر مقولهاى واقع شود و هر سنخ وجودى اى داشته باشد، به هر حال، از امور داراى امتداد زمانى است و همهى امورى كه امتداد زمانى و/یا مكانى دارند داراى جزءاند، باید دید كه از آن كلّهایى است كه احكام اجزائشان را بر خودشان حمل میتوان كرد یا از آنها كه نمیتوان. اگر بتوان، آنگاه میتوان گفت كه اگر اجزاء زندگى كسى یكایك داراى هدفى باشند كلّ آن زندگى نیز هدفدار خواهد بود. بگذریم از اینكه زندگى از كلّهاى همگن و متجانس الاجزاء (homogeneous) نیز نیست: پارهاى از اجزائش از سنخ حالات اند، پارهاى از سنخ افعال اند، پارهاى از سنخ روابط، و… به طورى كه شاید بتوان گفت كه هنوز شمارش و رده بندى همهى اجزاء زندگى آدمى نیز به انجام نرسیده است، و مهمّتر اینكه به همهى این اجزاء هدفدارى نسبت نمیتوان داد. آنچه در اِسناد هدفدارى به آن هیچگونه شك و شبههاى نیست فقط بخشى از زندگى است و آن افعال ارادى اختیارى است؛ امّا در اِسنادِ هدفدارى به بخشهاى دیگر زندگى، كمابیش و به درجات متفاوت، مناقشه میتوان كرد. اعوانى: انسان به یك معنا، معنا ده هستى و به معناى دیگر یابنده معناى آن است. معنا ده هستى است به این تعبیر، كه در برابر عالم ایستاده و آن را تفسیر مىكند. عالم به مانند آینهاى است كه معانى نامتناهى را در خود نشان مىدهد اما خود قدرت درك آن معانى را ندارد. انسان به عنوان نسخه جامع وجود و حائز مرتبه جمعیت وجودى نه تنها همه حقایق هستى را در خود دارد، در مظهر انسان كامل، به این حقایق علم دارد و ظهور این معانى را در عالم مشاهده مىنماید. این علم و آگاهى است كه وجود انسان را از وجود عالم ممتاز مىسازد و باعث مىشود كه نسبت به عالم احاطه داشته، با تفسیر عالمى كه در روبروى او قرار گرفته است به آن معنا دهد. اما از طرف دیگر او این معانى را كشف مىنماید و هرگز نمىتواند جاعل آن باشد، به دلیل این كه انسان اصل و حقیقت وجود را جعل نكرده است تا جاعل معانى آن باشد. حتى خداوند هم جاعل معانى نیست، زیرا این معانى به اسماء و صفات الهى و در نهایت به ذات او بازگشت مىكند و پیداست كه ذات و اسماء و صفات مجعول نیست. نقدونظر: آیا همه انسانها در زندگى بالمآل در پى تحقق بخشیدن به یك یا چند هدف مشترك اند، یا هر فرد یا گروهى از انسانها هدف یا اهداف جداگانهاى دارد؟ در صورت اوّل، آن یك یا چند هدف چیست؟ ملكیان: براى پاسخگویى به این پرسش باید از روش تجربى ـ تاریخى سود جُست؛ یعنى فقط با رجوع بیواسطه یا با واسطه به خود انسانهاست كه میتوان دریافت كه آیا همهى انسانها، در زندگى، بالمآل در پى تحقّق بخشیدن به یك یا چند هدف مشترك هستند یا نه. در عین حال، جواب این سؤال بستگى تامّ و تمامى دارد به میزان انتزاعى (abstract) بودن یا محسوس و ملموس (concrete) بودن مفهوم یا مفاهیمى كه حاكى از هدف یا اهدافى اند كه انسانها در زندگى دارند. هرچه این مفهوم یا مفاهیم انتزاعیتر باشند جواب بیشتر به این سمت سَوْق مییابد كه: بلى، انسانها، بالمآل، در پى تحقّق بخشیدن به یك یا چند هدف مشترك اند؛ و هرچه این مفهوم یا مفاهیم محسوس و ملموستر باشند جواب بیشتر به این سو رو میكند كه: نه، هر فرد یا گروهى از انسانها هدف یا اهداف جداگانهاى دارد. مثلاً، میتوان گفت كه همهى انسانها در پى تحقّق بخشیدن به یك هدف واحد و مشترك اند و آن عبارتست از سنیل به حالتى كه آنرا بهترین حالت میدانند. این سخن درستست و ظاهراً همهى انسانها را داراى هدف واحد و مشتركى قلمداد میكند، ولى این وحدت هدف امرى ظاهرى و ناشى از انتزاعى بودنِ فراوانِ مفهومِ سنیل به حالتى كه آنرا بهترین حالت میدانند. است. امّا وقتى كه در صدد تعیین آنچه انسانها آن را بهترین حالت میدانند برمى آییم، یعنى میخواهیم از مفهوم یا مفاهیمى بهره گیریم كه از مفهوم بهترین حالت. محسوس و ملموستر باشند و درجهى انتزاعى بودنشان كمتر باشد، درمییابیم كه این وحدت ظاهرى هدف از میان میرود و به اهدافى میرسیم كه اگرچه محسوس و ملموسترند ولى، در عین حال، متعدّدند و با یكدیگر اختلاف و تفاوت دارند. به تعبیر دیگر، هرچه بر جنبهى صورى (formal) اهداف بیفزاییم تفاوتها بیشتر رنگ میبازند و به نظر میرسد كه گویى اهداف در جهت اتّحاد و وحدت سیر میكنند، و هرچه بر جنبهى مادّى (material) اهداف بیشتر تأكید ورزیم تفاوتها پر رنگتر میشوند و كثرت اهداف بیشتر میشود. خلاصه آنكه به این پرسش پاسخ واحدى نمیتوان داد و صحّت پاسخهاى گوناگونى كه به این پرسش داده میشود توقّف تامّ دارد بر میزان انتزاعى یا صورى بودن مفهوم یا مفاهیم به كار رفته در پاسخها. از زاویهى دیگرى نیز میتوان به این سؤال جواب گفت. انسانها، تا آنجا كه، به تعبیرى ذاتگرایانه (essentialistic)، از طبیعت و ماهیت نوعیهى واحدى برخوردارند، میتوانند در زندگى هدف یا اهداف مشتركى داشته باشند و، تا آنجا كه داراى سنخهاى روانى متفاوت، ویژگیهاى وراثتى متفاوت، محیط و تعلیم و تربیت متفاوت، و سنّتهاى متفاوت اند، در جهت اهداف متفاوتى سیر میكنند و میزیند. این چهار عامل در كشاندن انسانها به سوى اهداف متفاوت و مختلف سهم و نقش تعیین كننده دارند؛ و البتّه، در مورد هر شخص خاصّى، برآیند نیروى این چهار عامل است كه هدف یا اهداف زندگى او را تعیین میكند. اعوانى: همه این احتمالات ممكن است و هر یك از آنها در تاریخ گذشته بشرى در افراد و نیز در گروهها و اجتماعات انسانى به وقوع پیوسته است، اما اگر در صدد یافتن هدفى واحد برآییم كه مشترك در همه افراد انسانى یا اكثر آنها باشد آن هدف واحد را باید در معناى سعادت یا نیكبختى جست وجو كنیم منتها افراد انسانى در تفسیر این كلمه همیشه با یكدیگر متفق نبودهاند. لگنهاوسن: فرض كنید فرد یا گروهى خوشبختى را در پول و یا مادیات مىدانند و فرد و یا گروهى دیگر آن را در جلب رضایت خداوند، آیا مىتوان گفت كه آنها دو هدف دارند؟ یعنى هر دو به دنبال خوشبختى هستند، ولى تصور آنها از خوشبختى به قدرى از هم متفاوت است كه مىتوان گفت دو هدف دارند. ارسطو جمله معروفى دارد و آن این كه: (همه انسانها هدفى مشترك دارند.) او این هدف مشترك را یودامونیا مىنامد، ولى این سخن ارسطو محل اختلاف است. او در كتاب اخلاق نیكوماخوس به طور مفصل شرایط یودامونیا را توصیف مىكند، اما به هیچ وجه آن را در برابر لذت نمىشمرد. فیلسوفان مسلمان این واژه را به عربى ترجمه كرده و معادل سعادت را براى آن وضع كردهاند، ولى سعادت بار دینى دارد و متفاوت از آن چیزى است كه ارسطو درباره یودامونیا گفته است. ارسطو حوادثى همچون سیل، زلزله و غیره را كه موجبات بدبختى انسان را فراهم كند، مثال مىزند و معتقد است كه فرد مورد حادثه، حتى اگر بسیار فاضل هم باشد، دیگر یودامونیا ندارد. در صورتى كه در تعالیم دینى ما هیچ بلایى نمىتواند به این خوشبختى معنوى یا همان سعادت خدشهاى وارد كند، پس آیا مىتوان گفت كه ارسطو و مسلمانان یك هدف مشترك دارند؟ در پاسخ باید بگوییم كه از یك جهت، بله، زیرا نكات مشتركى در مفهوم سعادت و یودامونیا وجود دارد، از همین رو، فیلسوفان مسلمان توانستهاند این واژه را به سعادت ترجمه كنند، ولى با نگاهى دقیقتر مىبینیم كه در مفهوم این دو واژه تفاوتهایى وجود دارد. بنابراین، [آیا مىتوان گفت كه] نوع نگاه ما، به اجمال یا به تفصیل هدفها را مشتركتر و یا متفاوتتر جلوه مىدهد؟ نقدونظر: آیا براى هدفدارى زندگى وجود خدا و/یا زندگى پس از مرگ شرط لازم هست یا نه؟ اعوانى: پاسخ به این سؤال بستگى دارد به این كه مراد ما از زندگى چیست؟ آیا زندگى به معناى بیولوژیكى در معناى وسیع انسانى آن مورد نظر است یا مراد از زندگى، زندگى معنوى انسان نیز هست؟ در صورت اول یعنى اگر زندگى به زندگى دنیوى محدود شود، وجود خداوند و زندگى پس از مرگ یا مورد انكار قرار مىگرد یا به صورت لفظى و شرح الاسمى براى رعایت نزاكت حفظ مىشود و چون زندگى دنیوى بدون اعتقاد حقیقى به وجود خداوند و عالم آخرت، عبث و فاقد معنى مىشود، محدود كردن هستى نامتناهى به نشأة زودگذر دنیوى در واپسین تحلیل موجب ضیق نفس و تنگ نظرى و سختى معیشت مىگردد. به قول سعدى: چشـم تنـگ مـرد دنیـا دار را یا قناعت پر كند یا خاك گور اما حیات معنوى بدون اعتقاد به خداوند و حیات اخروى امكان ندارد. لگنهاوسن: خیر، زیرا وقتى به تاریخ انسان نگاه مىكنیم موارد فراوانى را مىیابیم كه افراد به خداوند و به زندگى پس از مرگ یا اعتقاد نداشتهاند و یا این مفاهیم در زندگى آنها كم رنگتر بوده، ولى با این همه، افراد هدف مندى بودهاند. این هدف گاهى لذت، گاهى یك هدف سیاسى و گاه چیزى دیگر بود، ولى سخن این جاست كه نباید فكر كنیم كه اگر كسى دیدگاه ما را قبول ندارد كاملاً بى سمت و سوست. باید توجه داشته باشیم كه هدفهاى متفاوتى وجود دارد كه میان مردم اختلاف نظر به وجود مىآورند و اگر گفته شود كه همه انسانها در زندگى بالمآل فقط یك هدف دارند و بس، در صورتى حقیقت مىیابد كه این امر را از لحاظ وجودشناختى و غایت شناختى بنگریم و با توجه به همین نظر است كه مىتوان گفت كه خداوند یك هدف براى انسانها قائل شده است. به عبارت دیگر، در صورتى مىتوان هدف انسانها را مشترك دانست كه در نهایت، به خدا برسد، آن هم به صورتى فطرى كه خواست خداوند است، ولى اگر به آن چه انسان به صورتى آگاهانه و با اختیار به دنبال آن است، توجه كنیم، مىبینیم كه نمىتوانیم بگوییم كه انسانها همه یك هدف مشترك دارند و یا هدف همه آنها با توجه به خداوند و زندگى پس از مرگ است. ملكیان: اگر مراد از هدفدارى زندگى این باشد كه انسان در زندگى خود و از زندگى خود هدف یا اهدافى داشته باشد، روشنست كه نه اعتقاد به وجود خدا و نه اعتقاد به زندگى پس از مرگ شرط لازم هدفدارى زندگى نیست؛ بدین دلیل ساده كه بسیارى از آدمیان به هیچیك از این دو عقیده معتقد نیستند و، در عین حال، در زندگى خود و از زندگى خود هدف یا اهدافى را در مدّ نظر دارند، خواه به آن هدف یا اهداف برسند و خواه نرسند. كسى كه زندگى خود را وقف اِلغاء بردگى یا حفظ محیط زیست یا گسترش كمونیسم میكند ممكنست نه به وجود خدا معتقد باشد، و نه به زندگى پس از مرگ، ولى این مانع از آن نمیشود كه در زندگى و از زندگى هدفى داشته باشد. و اگر مراد از هدفدارى زندگى این باشد كه آفریننده یا بخشندهى زندگى از آفرینش یا بخشش زندگى هدفى داشته باشد، باز روشنست كه براى این هدفدارى وجود خدا (آن هم خداى متشخّص انسانوار) شرط لازم (و نیز كافى) است؛ امّا زندگى پس از مرگ شرط لازم نیست. به بیان دیگر، چنانكه قبلاً نیز اشاره كردم، زندگى، چون موجودى داراى علم و اراده نیست، نمیتواند فاعل باشد و، بنابراین، نمیتواند، خودش، هدفى داشته باشد. پس، اگر سخن از هدفدارى آن به میان آید، در واقع، سخن از هدفدارى كسى است كه زندگى را به وجود آورده تا از به وجود آمدنش غرضى حاصل آید. آن كس زندگى را در درون یك طرح و تدبیر بزرگتر داراى سهم و نقش و كاركردى دیده و براى اینكه آن طرح و تدبیر بزرگتر تحقّق یابد، زندگى را، به عنوان جزئى از كلّ آن طرح و تدبیر یا به عنوان گامى براى نزدیكتر شدن به تحقّق نهایى و كامل آن طرح و تدبیر، خواسته و پدید آورده است. واضحست كه، در این صورت، وجود آن موجودِ داراى علم و اراده و عمل و هدف شرط لازم (و كافى) هدفدارى زندگى (كه، البتّه، هدفداریى است خارجى، و نه خود بنیاد) است. وجود چنین موجودى شرط كافى هدفدارى زندگى نیز هست و، بنابراین، با وجود آن موجود به هیچ چیز دیگرى، و از جمله زندگى پس از مرگ، نیازى نیست براى اینكه زندگى هدفدار شود. براى اینكه زندگى، هدفدارى به معناى دوم را داشته باشد باید در بافتى بزرگتر از خود واقع شود و در آن بافت سهم و نقش و كاركردى داشته باشد و، به زبانى فلسفیتر، باید جزء یك كلّ شود، و این كلّ همان طرح و تدبیر موجودیست كه در ادیان و مذاهب از او به سخداز تعبیر میشود. البتّه، پیشفرض این رأى اینست كه زندگى، خود، موجودى داراى علم و اراده نباشد. ولى، كسانى بودهاند كه نظرگاه فوق طبیعى گرایانه (supernaturalistic)ى افراطى اى داشتهاند و، به مقتضاى آن، و، به گمان من، با ارتكاب مغالطهى تَجَوْهُر یا جوهرانگارى (hypostatization fallacy)، خود زندگى را هم موجودى داراى علم و اراده دانستهاند و از مقولهى جوهر محسوب داشتهاند. اگر این نظرگاه را میپذیرفتیم، در آن صورت، باید ملتزم میشدیم به اینكه هدفدارى زندگى به معناى دوم نیز شرط لازمش وجود خدا نیست. بلى، از هدفدارى زندگى كه بگذریم، بحث دیگرى چه بسا طرح شود، و آن ارزشدارى (یا ارزشمندى) زندگى است؛ و در این بحث ارزشمندى زندگى است كه كسانى بِجِدّ قائل شدهاند به اینكه وجود خدا و/ یا زندگى پس از مرگ شرط لازم ارزشمندى زندگى است. مراد از سارزشمندى زندگیز، كه یكى از معانی سمعنادارى زندگیز است، اینست كه زندگى كردن كارى است كه میصرفد؛ و مقصود از بصرفه بودن زندگى نیز اینست كه، روى هم رفته، سودِ زندگى بیش از هزینههاى آن است. آیا واقعاً چنین است و سودِ زندگى بیش از هزینههاى آن است و، مثلاً، مجموع لذّاتى كه در زندگى عائدمان میشود بیش از مجموع درد و رنجهایى است كه میكشیم و میبریم؟ در مقام جوابگویى به این سؤال است كه بعضى از فیلسوفان و الاهیدانان بر این رفتهاند كه اگر خدا وجود داشته باشد و/ یا زندگى پس از مرگ در كار باشد جواب مثبتست، و اِلاّ جواب منفیست؛ یعنى شرط لازمِ بصرفه بودن زندگى اینست كه خدا و/یا زندگى پس از مرگ وجود داشته باشد. قبول یا ردّ این مدّعا صُوَر مختلفى مییابد. میتوان گفت كه براى ارزشمندى زندگى: 1) وجود خدا فقط شرط لازم و وجود زندگى پس از مرگ نیز فقط شرط لازم است؛ 2) وجود خدا فقط شرط لازم است و وجود زندگى پس از مرگ نه شرط لازم است و نه شرط كافى؛ 3) وجود خدا فقط شرط كافى و وجود زندگى پس از مرگ نیز فقط شرط كافى است؛ 4) وجود خدا شرط كافى است و وجود زندگى پس از مرگ نه شرط لازم است و نه شرط كافى؛ 5) وجود خدا هم شرط لازم و هم شرط كافى است و وجود زندگى پس از مرگ نه شرط لازم است و نه شرط كافى؛ 6) وجود خدا نه شرط لازم و نه شرط كافى است و وجود زندگى پس از مرگ فقط شرط لازم است؛ 7) وجود خدا نه شرط لازم و نه شرط كافى است و وجود زندگى پس از مرگ فقط شرط كافى است؛ 8) وجود خدا نه شرط لازم و نه شرط كافى است و وجود زندگى پس از مرگ هم شرط لازم و هم شرط كافى است؛ و 9) وجود خدا نه شرط لازم و نه شرط كافى است و وجود زندگى پس از مرگ نیز نه شرط لازم و نه شرط كافى است. تشخیص اینكه كدامیك از این اقوال نهگانه درستست كاریست بسیار دشوار. چون بحث ارزشمندى زندگى با بحث هدفدارى زندگى، كه محلّ سؤال شماست، یكى نیست از ورود به بحث از این اقوال و دفاع از قول مختار خودم چشم میپوشم. نقدونظر: آیا هدف زندگى انسان بدون علم به غرض از خلقت شناختنى است یا نه؟ چرا؟ لگنهاوسن: به نظر من، لازم نیست كه به دنبال فهم غرض و مقصود خدا باشیم و این كه آیا خداوند اصلاً غرض دارد یا نه، تا بتوانیم هدف زندگى را درك كنیم. همین كه خداوند دستور داده كه چگونه زندگى كنیم كافى است و معناى زندگى با توجه به وحى خداوند و احادیث و روایات و به كارگیرى آنها در تمام ابعاد زندگى مان پیدا مىشود. ملكیان: اگر مراد از هدف زندگى انسان هدف یا اهدافى است كه یكایك افراد یا گروههاى انسانى یا همهى انسانها دارند، در این صورت، واضحست كه شناخت آن هیچگونه توقّفى بر علم به غرض از خلقت ندارد، زیرا، چنانكه در پاسخ سوم نیز گفته شد، شناخت هدف زندگى انسان، به این معنا، با روش تجربى صورت میتواند گرفت، لاغیر. و اگر مراد از هدف زندگى انسان هدف یا اهدافى است كه یكایك افراد یا گروههاى انسانى یا همهى انسانها باید داشته باشند، باید گفت كه در مورد كسانى كه به وجود خداى متشخّص انسانوارى كه خالق عالم خلقت است ایمان دارند و اطاعت از او را بر خود فَرْضِ عین میدانند، البتّه، هدف زندگى بدون علم به غَرَضى كه او از خلقت داشته است شناختنى نیست، امّا در مورد دیگران شناخت هدف زندگى بر علم به غَرَض خلقت توقّف ندارد. اعوانى: به نظرم شناختنى نیست، زیرا انسان موجودى است كه پرسش از وجود مىكند و پاسخ به این پرسشهاست كه امكان علم و معرفت را براى وى ممكن مىسازد. اكنون همه پرسشها داراى یك ارزش نیستند و برخى از آنها كه پرسشهاى نخستین یا پرسشهاى بنیادین نامیده مىشوند ارج و اعتبار بیشترى دارند. شاعر عارف ایرانى مثلاً در شعر زیر به سه پرسش بنیادین اشاره كرده است. از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به كجا مىروم آخر ننمایى وطنم كه عبارتند از پرسش از مبدأ وجود انسان، علت وجود او در این عالم و بالاخره سرنوشت او پس از این عالم. پیداست كه پرسش از غرض و غایت خلقت، اعم از خلق عالم یا آفرینش انسان از پرسشهاى نخستین و بنیادى است و پاسخ معقول بدان موجب هدف یابى صحیحتر زندگى مىشود. نقدونظر: هدف زندگى چه ربط و نسبتى با نظام اخلاقى دارد؟ ملكیان: به یك اعتبار، هر نظام اخلاقى وسیلهای است كه براى رساندن انسانها به یك هدف یا یك مجموعه از اهداف زندگى پیشنهاد شده است. هر نظام اخلاقى افعال یا روابط یا حالات یا اشخاص خاصّى را خوب یا بد یا درست یا نادرست یا وظیفه یا فضیلت آمیز یا رَذیلت آمیز تلقّى میكند و در این تلقّیها میزان و درجهى مقتضى یا مانع بودن آنها را در جهت نیل به یك هدف یا یك مجموعه از اهداف در نظر میگیرد؛ و، بدین ترتیب، ادّعا میكند كه هركس كه بدین تلقّیها التزام عملى داشته باشد به آن هدف یا اهداف نائل خواهد شد. از این رو، مطالعهى هر نظام اخلاقى، كمابیش، ما را به هدف یا اهدافى كه آن نظام وسیلهى نیل به آن را پیشنهاد میكند رهنمون میشود. به یك اعتبار دیگر، یك نظام اخلاقى میتواند هدف یا اهدافى را كه شخص براى زندگى خود در نظر گرفته است تصویب یا تخطئه یا تصحیح و اصلاح كند. هر نظام اخلاقى، اگرنه تصریحاً، لااقلّ تلویحاً، و به نحوى ضمنى و التزامى، از سویى، پارهاى از اهداف را از اینكه هدف كلّ زندگى قلمداد شوند منع میكند و، از سوى دیگر، مقتضى آنست كه كلّ زندگى در استخدام هدف یا اهدافى خاصّ واقع شود. به یك اعتبار سوم، التزام به نظام اخلاقى میتواند هدف زندگى كسانى قرار گیرد. بودهاند و هستند كسانى كه كمال یا فضیلت اخلاقى یگانه هدف زندگیشان است. این كسان، كه در اخلاقشناسى به كمالگرایان اخلاقی(moral perfectionists) نامبردارند، در زندگى هدفى ندارند جز استكمال اخلاقى یا تحقّق بخشیدن همهى فضائل اخلاقى در خود. در واقع و در مقام عمل، اینان كمالیابى یا فضیلتمندى اخلاقى خود را در گرو التزام اكید و دقیق به یك نظام اخلاقى خاصّ میبینند و، به این اعتبار، التزام به این نظام اخلاقى هدف زندگیشان میشود. (بگذریم از اینكه كسانى، همچون جوزف باتلر (Joseph Butler) اسقف و فیلسوف اخلاق بریتانیایى، معتقدند كه نَفْسِ هدف قرار دادنِ كمال یا فضیلت اخلاقى آدمى را از كمالیابى یا فضیلتمندى اخلاقى مانع میاید. به نظر اینان، درست همان طور كه كسى كه واقعاً و جدّاً خواستار محبوبیت یافتن است نَفْسِ همین اشتیاق مانع از این میشود كه محبوب دیگران واقع شود و، از قضا، كسانى امكان و بختِ محبوب واقع شدنشان بیشتر است كه خود مشتاق محبوبیت یافتن نباشند، به همین نحو، اشتیاق به لذّت یا سعادت یا كمال یا فضیلت مانع دسترسى به این مطلوبهاست) اعوانى: احكام اخلاقى در قالب تفسیر ما از زندگى و غرض و غایتى كه براى آن تصور مىكنیم معنى مىیابد. اگر مراد ما از زندگى فقط زندگى بیولوژیكى باشد در آن صورت احكام اخلاقى عبارت خواهد بود از یك سلسله ضوابط قراردادى بین افراد جامعه در زمانى خاص براى تنظیم روابط فردى، جمعى، سیاسى، حقوقى و جز آن. از این دیدگاه احكام اخلاقى ارزش و اعتبار حقیقى و نفس الامرى ندارد. بلكه چنان كه اشاره شد صرفاً تابع عرف و قرارداد است. وانگهى از این منظر احكام اخلاقى كاملاً قابل تغییر است و در هر زمانى بر حسب وضع دگرگون مىشود. دیگر آن كه چون اخلاق منشأ دینى ندارد و حجیت الهى اخلاق مورد انكار قرار مىگیرد، چه بسا كبائر دینى و رذائل اخلاقى بر حسب مواضعه افراد پذیرفته شود. بر عكس در حیات معنوى كه مستلزم تولد ثانى یا ولادت روحانى است، اخلاقِ مبتنى بر فضیلت، اصل و اساس حیات است و بدون آن قابل تصور نیست. در چنین دیدگاهى اكتسابِ فضیلت، همان تخلق به اخلاق الهى است. مراتب اعلاى حیات معنوى انسان چون وصول به مقام معرفت، محبت و جز آن فقط با اكتساب فضائل كه از دیدگاه دینى رأس آنها تقوى و مخافت است امكان تحقق مىیابد. لگنهاوسن: ضرب المثل مشهورى در زبان انگلیسى وجود دارد با این عنوان كه: Virtue is its own reward كه مفهوم آن اجمالاً این است: فضیلت خود كمال است نه وسیلهاى كه با آن راه به جایى ببریم. هم در فلسفه یونان باستان و هم در تفكّر دینى، خواه یهودى و مسیحى و خواه اسلام، همه به این امر قائلند كه بین اخلاق و هدف زندگى، ارتباطى تنگاتنگ وجود دارد، ولى با نگاهى خُردتر به این مسئله، درمى یابیم كه در معناى این ارتباط تنگاتنگ، اختلاف نظرهایى وجود دارد؛ براى نمونه پیشتر گفتیم كه ارسطو براى رسیدن به هدف، فضیلت را شرط لازم مىداند نه كافى، در صورتى كه دین، هدف زندگى را بسى فراتر از امر دنیا مىداند، نیل به این هدف را در آخرت متحقق مىبیند و عمل انسان را در این دنیا زمینه ساز آخرت مىشمرد. نقدونظر: آیا همه ادیان هدف واحدى براى زندگى ارائه مىكنند یا هریك یا چند دین هدف جداگانه اى؟ در صورت اوّل، آن هدف واحد چیست؟ اعوانى: به گمان من همه ادیان هدف واحدى را براى زندگى ارائه مىكنند. تأكید همه آنها بر حیات معنوى انسان و تولد ثانى او از طریق تحقق به حقیقت معرفت، محبت و فضیلت است. اما این تأكید در ادیان مختلف فرق مىكند. همه ادیان در عین این كه هر سه اصل (محبت، معرفت و مخافت) را لازم و ملزوم یكدیگر مىدانند، یكى از این سه اصل را بیشتر از دیگرى مورد تأكید قرار مىدهند. ادیان، از طرف دیگر، دیدگاههاى مختلفى نسبت به زندگى مادى دنیوى دارند. فى المثل مسیحیت رهبانى در عین تأكید بر حیات معنوى مبتنى بر تولد ثانى، حیات دنیوى را مورد نفى قرار مىدهد. اسلام دین اعتدال است و از این دیدگاه حیات دنیوى را فیض و تجلى حیات الهى مىداند و بین حیات دنیوى واخروى چنان توازن و اعتدالى برقرار مىسازد كه حق هر یك از دو نشأه دنیا و آخرت به خوبى استیفا شده، بودن او در این نشأه امرى عبث تلقى نمىشود. براى دنیاى خویش چنان مىزید كه گویى همیشه در آن مىزیسته است و براى آخرت خویش چنان زندگى مىكند كه گویى فردا مرگ در انتظار اوست. لگنهاوسن: اجمالاً، بله، ولى اگر به صورتى جزئى به آن نگاه كنیم، خیر. همه ادیان مدعى اند كه براى تكامل انسان روشى دارند، ولى با نگاهى دقیقتر به این روش یا روشها، تفاوتهایى را در میان ادیان مىبینیم. در گفت وگویى با دالایى لاما سؤال شده بود كه آیا كسى مىتواند هم مسیحى باشد و هم بودایى؟ پاسخ او این بود كه تا مرحله خاصى مىتواند، ولى از آن مرحله بالاتر اختلاف نظر پیدا مىشود و فرد باید انتخاب كند كه مسیحى باشد یا بودایى، زیرا اهداف متفاوتى بر آنها مترتّب است. عرفاى یهودى نیز بالاترین هدفى را كه انسان مىتواند در مورد خدا داشته باشد، چنگ زدن به دامن خدا مىدانند، در حالى كه عرفاى مسلمان و مسیحى بحث شان اتصال به خدا و اتحاد با اوست. عبارتى كه عرفاى مسلمان به كار مىبرند، لقاءالله و عبارتى كه مسیحیان به كار مىبرند، beatific vision به معناى رؤیاى مقدّس است؛ یعنى چیزى شبیه دیدن خدا. در ادیان چینى، هماهنگى و در ادیان هندى، موكشا، یعنى آزادى از چرخه تناسخ، هدف نهایى توصیف شده است. بسیار خوب، اگر كسى ادعا كند كه این همه یك حقیقت اند، در واقع، سرپوش گذاشتن روى حقیقت است. آن چه را مسیحى به دنبال آن است، در دین دیگر نمىجوید؛ یك مسیحى اساساً به تناسخ اعتقاد ندارد تا دنبال موكشا باشد و یا بخواهد خود را از چرخه تناسخ رها كند، مگر آن كه بخواهیم بگوییم كه همه این عبارات مجازى هستند و آنها را نادرست تفسیر كرده و بگوییم آنها غیر قابل توصیف هستند و در نتیجه، به ابهام گویى بیفتیم. به نظر من، سر راستتر است كه بگوییم گروهها، ادیان و انسانها اهداف متفاوتى دارند؛ برخى از این اهداف قابل جمع و برخى دیگر غیر قابل جمعند، برخى درست و برخى دیگر نادرستند. مكلیان: پاسخ این پرسش نیز، مانند پاسخ پرسش سوم، بستگى به درجهى انتزاعى و صورى بودن مفاهیمى دارد كه در جواب به كار گرفته میشوند. از سویى، میتوان گفت كه همهى ادیان هدف واحدى براى زندگى ارائه میكنند و آن سعادت ابدى یا نجات (یا رهایى یا رستگارى) یا فراتر رفتن از قید وبندهاى عالم مادّه یا تحوّل روحى (به معناى تحوّل روحانى (spiritual)، نه تحوّل روانى (psychological) ) یا فرارَوى از خود (ego) یا… است. در این گفته، البتّه، هدف واحدى ارائه شده است كه براستى در مورد همهى ادیان صدق میكند، امّا این صدق كردن به قیمت سخن گفتنى بسیار انتزاعى و صورى تمام شده است. از سوى دیگر، به محض اینكه بپرسیم كه مؤلّفههاى سعادت ابدى یا نجات یا فراتر رفتن از قید وبندهاى عالم مادّه یا تحوّل روحى یا فراروى از خود كدامند (بحث مفهومى (intensional)) یا بپرسیم كه مصادیق هریك از امور پیشگفته كدامند (بحث مصداقى (extensional))، یعنى به محض اینكه طالبِ سخن گفتنى كمتر انتزاعى و صورى شویم، میبینیم كه اختلافات و تفاوتها سر بر میاورند و نه فقط هرچند دین هدف جداگانهاى عرضه میكنند، بلكه هر دین واحدى هدفى خاصّ خود پیش مینهد؛ یعنى همینكه سخنمان مادّیتر و محسوس و ملموستر شود كثرت اهدافِ زندگى، از نظرگاه ادیان، نُمایانتر و آشكارتر میشود. مثلاً، در ادیان ابراهیمى، مصداق سعادت ابدى، چه بسا، تقرّب به خدا تلقّى شود ولى در ادیان شرقى، على الخصوص آیین بودا و آیین دائو، به هیچ روى، سخن از تقرّب به خدا در میان نیست؛ كما اینكه وصول به مقام نیروانا (Nirvana) در ادیان ابراهیمى، به هیچ وجه، مصداق سعادت ابدى قلمداد نشده است. البتّه، شك نیست كه همهى ادیان، از حیث اینكه نظرگاهى فوق طبیعى گرایانه (supernaturalistic) دارند، یعنى هدف زندگى را در بافتى كه در آن وجود خدا و/ یا زندگى پس از مرگ مفروض و مسلّم انگاشته شده است تصویر میكنند، یعنى هدفى عرضه میكنند كه اگر خدا و/یا زندگى پس از مرگ در كار نباشد آن هدف قابل تحقّق و حتّا قابل تصدیق یا تصوّر نیست، دیدگاه واحدى دارند، و آن این است كه تا امرى مجرّد از مادّه و مادّیات، یعنى خدا و/یا نَفْس انسانى، وجود نداشته باشد زندگى انسان هدف شایسته و ارزیدنى اى ندارد؛ و، بنابراین، در فقدان خدا و/یا نَفْس انسانى زندگى انسان، در واقع، بیهدف و لغو و بیهوده است؛ یعنى براى گریز از پوچگرایى (nihilism) چارهاى جز پذیرش خدا و/یا زندگى پس از مرگ نیست.
نظرات